شهید اخلاقی و مرخصی استاندار سمنان/ ما رزمنده ها آمده ایم که بجنگیم، شما ...
سایر منابع:
سایر خبرها
مادرم گفت خوب شد شهید نشدی!/ تئاتر دفاع مقدس سفره نان نیست
در فاو که عراق آنجا را زیاد بمباران می کرد با هم آشنا شده بودیم. به من گفت مالک چه داری ، گفتم از لحظه شلیک موشک، تا اصابت و سقوط همه را گرفته ام ، گفت فیلم را به من بده تا امشب از تلویزیون برای مردم پخش کنیم تا روحیه بگیرند ، به غیر از سقوط کلی فیلم دیگر هم گرفته بودم و فیلم را به غلامرضا تحویل دادم. غلامرضا در عملیات کربلای 4 مفقودالاثر شد. سال های سال است که وقتی برخی تصاویر جنگ از تلویزیون ...
از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!
. اسلحه کم بود، یک نفر اسلحه داشت و جلو می رفت، یک نفر دیگر همراهش بود که اگر نفر اول زخمی یا شهید شد، اسلحه اش را بردارد و دفاع کند. ما امدادگرها هم نیروهای بدون سلاح بودیم. یک برانکارد دستمان بود و دنبال نیروها می رفتیم و با کمترین وسایل امداد به مجروحان رسیدگی می کردیم. یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل نو بودم. به عراقی ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب و کتاب نداشت. به خاطر ...
شهیدی که عکس روی تابوتش را هم تعیین کرد
حسودیم شد چه خواب خوبی دیدی اصلا حالا که این طور شد دیگر نمی گذارم بروی. وی همچنین گفته بود: مجید ولایی بود و چون حرف ولایت را قبول داشت و همیشه رهبر انقلاب را حضرت آقا خطاب می کرد برای دفاع از حرم عازم شد.خودش هم خیلی علاقه داشت، همیشه می گفت کاش من زمان جنگ بچه نبودم. کاش من هم جبهه می رفتم. مجید ما را خیلی دوست داشت اما به گفته یکی از همرزمانش شب حمله تلفن را گذاشته بودند وسط تا هرکس با خانواده اش تماس بگیرد ولی مجید زنگ نمی زد می گفت اگر صدای همسر و فرزندم را بشنوم دیگر نمی توانم بمانم. ...
ترجمه عربی ساجی در لبنان منتشر شد
. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سال ها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهار نفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین. حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود ...
پارکورکاری که پاهایش را از دست داد اما امیدش را نه!
رشته های ژیمناستیک و رزمی خیلی علاقه داشتم، خدا را شکر رشته ای آمد که بتواند همه آن رشته ها را با هم در خود جای دهد. سال 2004 (سال 1381 شمسی) فیلم بلوک 13 توسط بیان گذار رشته پارکور در جهان تولید شد و من از طریق این فیلم خیلی به این حرکات و ورزش علاقه مند شدم. به نظرم ورزش هیجان انگیزی بود و مرا به وجد می آورد. البته در آن زمان هنوز پارکور وارد ایران نشده بود، یعنی هنوز انجمن یا فدراسیون رسمی نداشت ...
"روایت دلدادگی" / هر هفته معرفی یک دانش آموز یا معلم شهید استان کرمان
قبل خواب دیده بودم که سه تا ماهی در حوضِ خانه داشت، ماهی بزرگ یک دفعه خودش را از آب به بیرون پرت کرد و جان داد. خیلی نگران بودم. با خود گفتم ،بروم در خانه همسرش، شاید او خبری داشته باشد. وقتی که به آن جا رسیدم او هم خبری نداشت. بچه کوچکش هم مریض شده بود نگرانی من بیشتر شد به خانه ی دختر خواهرم (همسر شهید ایرانمنش) برگشتم ولی همچنان نا آرام بودم. تا این که در روز 27 اسفند ماه متوجه شدم از صبح زو ...
رستگاری جواد
من کار های مهم تری دارم. چرا می خواهید دست وپای من را بند کار های مادی دنیا بکنید؟ آن موقع ما متوجه نبودیم چه می گوید، اما وقتی با این اعتقاد که وظیفه هر ایرانی دفاع از ناموس و وطنش است، همراه با گروه دوستانی که در محله داشت، راهی جبهه شد، متوجه شدم که جواد راهش را انتخاب کرده است. از سال 59 که برای خدمت همراه گردان ذوالفقار به جنگ رفت، تا سال 65 که شهید شد، همیشه جلودار گردان بود. منظورم این است ...
مهرت بماند و آرام و قرار نیز هم...
ه ما اعلام کردند. او از خاطرات پیش از رفتن سیدمهدی که همه اشاره هایی از شهادت او دارد، برایم می گوید: پیش از رفتن روی یک کاغد نوشت و گفت: مامان می تونی بخونی؟ با تعجب دیدم، نوشته: شهید سیدمهدی محمدی! گفتم: این برای چیه؟ گفت: هیچی. پیش از رفتن برای زیارت به حرم مشرف شد، عید قربان بود و گفت: مامان در حرم مراسم خاکسپاری یک نفر بود، اگر خدا لیاقت داد و شهید شدم، مرا در بهشت رضا دفن کنید. روزی ...
زندگی وزمانه صنعت وسیاست ایران به زبان محسن خلیلی
فرزند صنعت اما من فرزند پدر و مادر عاشق هستم. این عشق به من به ارث رسیده است و عاشق وطن و مردم آن هستم و در مدت 91 سال از آن موقع که به عقل رسیدم، هر چه داشتم برای میهن خود گذاشتم. من برای استحضار شما عزیزان عرض می کنم اگر مجدداً متولد شوم، باز همان کارهایی را انجام می دهم که کردم. از زندگی خود و از مبارزات خود و از خدمت به مردم و خدمت به میهن خود بسیار راضی هستم. پدر من فارغ التحصیل دارالفنون بود و شاگرد اول بود و خیلی با استعداد در حرفه فنی و مهندسی بود. مدت ها معلم فیزیک دارالفنون بود. با وزارت فرهنگ زمانه، وزارت معارف ...
پای یک عمر رنج و صبر ننه علی .../ تب و تابی که تمامی ندارد
ه بود و از طرف دیگر چون بچه هایم را در غربت و تنهایی بزرگ کرده بودم نمی توانستم از آنها دل بکنم با شنیدن این حرف مقداری نگران شدم، مخالفت کردم و گفتم نمی گذارم بروید، در کمال تعجب دیدم که گفت شما سر قولتان نیستید، زمانی که کوچک بودم گفتید اگر 10 بچه هم داشته باشم آنها را فدای امام حسین(ع) می کنم، این هم همان راه امام حسین(ع) است با شنیدن این حرف دیگر نتوانستم جوابی بدهم و تسلیم شدم. ع ...
محسن رضایی به شدت رنگش پریده و دماغش تیر کشیده بود
کردم و برگشتم بیرون. دیدم باید فضا را عوض کنم و کار کسی غیر از من نیست. بچه های خودم را صدا کردم. اکبر غمخوار و بچه های تدارکات را جمع کردم. گفتم: بیایید هر کاری من می کنم شما هم بکنید و هرچه من می گویم شما هم بگویید. یک پتو بین دو سنگر آویزان بود و سنگر را به دو قسمت تقسیم کرده بود. رفتم توی سنگر یکدفعه پتوی بین سنگر را کندم. از آن جا دو تا معلق زدم. بعد بلند شدم و گفتم: بچه ها دَم ...
معجزه سه شهید در زنده کردن مادر/ ماجرای گردان پالیزوانی ها
چون قبلا دوره هایی دیده بودم مسئول آموزش تخریب شدم. به سومار رفتم و بعد راهی فکه شدم. بعد از عملیات والفجر مقدماتی مصطفی، مرتضی، احمد، علی، عباس و پدرم آمدند و اعلام کردند که در جبهه باهم هرکار هست انجام دهیم. بعد مدتی مصطفی تک تیرانداز و آرپی جی زن شد. طی این مدت همه برادرها و پسرهای دوتا برادرم و دامادهایمان کنار هم در گردان تخریب بودیم. کار گردان تخریب هم به این صورت بود که در هر زمان که یگان ...
عکسی از مادر یک شهید که جهانی شد
داشتند از این رو همواره نگران سوءقصد به آن ها بودم. زیرا چند نفر از دوستان و همرزمانشان آن زمان ترور شده بودند. البته این را هم بگویم آن زمان نگاه زیاد خوبی نسبت به مسجد و فضای آن نداشتم از این رو همه این عوامل سبب شده بود تا با فعالیت های شاهین در مسجد مخالفت کنم . تغییر نام از شاهین به حمید با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی این شهید بزرگوار راهی جبهه شد و به هر قیمتی ...
خاطره جانباز مدافع حرم از کربلای سوریه: نفر را با موشک می زدند
دادنم که: امیر حسین! تو را به خدا بیا با موتورت برویم حجت اصغری را بیاوریم عقب. بله باز هم تاو. نامردها برای نفر موشک تاو می زدند.گفت: حجت شهید شده و بدنش جا مانده است. گفتم: مسیر را بلدی؟ گفت: آره گفتم: بزن برویم. توی راه که با سرعت می رفتیم، می دیدم که همه دارند عقب نشینی می کنند و هی داد می زنند که برادر نرو جلو. دستور عقب نشینی دادند. گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. گازش را گرفته بودم به سمت ...
از کافه نشینی با فردید و هدایت تا شب نشینی با نیما و شاملو
تحصیلت را می دهم. به هر شکل به صورت کمک هزینه تحصیلی (نیمی از پول را دانشگاه، تقبل می کرد و نیمی را خانواده) راهی شدم. هزینه اش در آن زمان شد 200 مارک درحالی که هر مارک 9 ریال بود. 90 ریال را دولت می داد و 90 ریال را پدرم پرداخت می کرد. تا 7، 8 سال به همین شکل بود تا اینکه قیمت مارک بالا رفت و کم پول شدم و به سراغ کارخانه ها و هر جا که امکان کار دانشجویی فراهم بود رفتم. *آنجا به سمت چه ...
من و پسرک فال فروش و قاسم سلیمانی و احمدشاه مسعود!
روزم را چراغانی کرد، از او فالی خریدم و پیاده شدم، اما بعد دلم سوخت که کاش گفته بودم خواهرش بیاید و این معلمِ قهرمان شناسیِ پسرک را می دیدم. حواسم رفت پی ظلمی که دولت های مستکبر برای کودکان این منطقه رقم زده اند و از دیدن خواهرش جا ماندم. این کودکان هر کدام یک قهرمان هستند، اگر کسی هر روز برایشان طالبان و القاعده و داعش و چه و چه نسازد و به جان زندگی شان نیندازد. پسرک بلد بود سیاست را؛ وطن پرستی ...
روایت های وحشتناک کرونایی؛ نمی دانستیم می میریم یا زنده می مانیم؟
درگیری بود.همیشه با هر تغییر فصلی این اتفاق می افتاد اما این بار سرفه ها شدید شده بود. رفتم دکتر و تشخیص آن ها آنفلوآنزا بود. دکتر یک سری قرص سرماخوردگی و آمپول و به اضافه یک آمپول کورتون دار به من تجویز کرد. بعدها فهمیدم که این آمپول دردهای من را تشدید کرده بود. خودم را به آب میوه و مایعات بسته بودم و کارم شده بود اینکه مایعات بخورم. دوره بیماری که تمام شد، به محل کار رفتم؛ آنجا خیلی ...
لبخند مادرانه به فرزندخواندگی معلولان
نزدیکی های شیرخوارگاه رها کرده است، اما داستان مینا همین جا تمام نمی شود، خدا یک نفر به نام حنانه را سر راه او می نشاند. یک مادر؟ نه یک زن که هیچ وقت طعم مادری را نچشیده، اما از وقتی که چشمانش به چشمان حنانه افتاده، مسیرش را به سمت دنیای او تغییر داده است... عاشق بچه ها بودم، یک روز وقتی با دوستم از کنار شیرخوارگاه آمنه رد می شدیم، نیت کردم تا در کنار بچه ها باشم، دوست داشتم با تمام توانم در کنارشان ...
طلسم عملیات کربلای5 توسط بچه های میرزاکوچک خان شکسته شد/ از اسناد دفاع مقدس، یک برگ سند رسمی هم در استان ...
اما گفتند که باید در رشت بمانم در نهایت در سال 60 با یک گردان از نیروهای بسیجی و پاسدار عازم کردستان شدم. وی با اشاره به اینکه بعد از یک دوره به گیلان برگشتم و مسئول گزینش استان شدم افزود: دوباره به جبهه رفتم و به مدت یک سال در واحد تخریب مشغول شدم پس از آن برگشتم و بنا به پیشنهاد الیاس اسدی در قسمت فرهنگی که در آن زمان به عنوان واحد تبلیغات و انتشارات معروف بود مشغول شدم. ...
رفیق دوست: بنی صدر از اول تا آخر خیانت کرد
مبارز خارج از کشور بودند، چند نفر هم از ایران و یک نفر از طرف وزیر کشور که آن موقع آقای صباغیان بود، می خواستند بحث کنند که من وارد شدم، راننده ماشین امام و مدیر و گرداننده آن تشکیلات خوب من را می شناختند. وقتی نشستم یک کاغذ A4 برداشتم و نوشتم: بسم الله الرحمن الرحیم سپاه پاسداران امروز تشکیل شد 1- محسن رفیق دوست و همه تا نفر آخر اسامی خود را نوشتند. در همان جا شورای فرماندهی انتخاب کردند که آقای ...
شهید خرازی در آغوشم گرفت و گفت باید ماسک بزنی
نائل آید. خاطرات او را با هم مرور می کنیم. برای ورود به بحث ابتدا خودتان را معرفی کنید. چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟ حسین احمدی دستجردی 51 ساله هستم. دو برادر و یک خواهر دارم. کودکی و نوجوانی ام را در روستای دستجرد اصفهان گذراندم و بعد از آن ساکن تهران شدم. نوجوان که بودم جنگ تحمیلی علیه کشورمان شروع شد و من هم مثل خیلی از رزمندگان به عضویت بسیج درآمده و راهی جبهه شدم و به ...
دوران دفاع مقدس، گنجِ تربیت دینی ست
جنگ شروع شد، سوم راهنمایی وارد عرصه بسیج شدم. قبل از جبهه به همراه چندنفر از بزرگان، با ماشین های باری در شهر دور می زدیم و برای بچه های خط مقدم پشتیبانی، مواد غذایی یا کمک های مردمی می فرستادیم. از سال 65 که تقریباً 16ساله بودم، وارد خط مقدم شدم. این جنگ به ما تحمیل شده بود و فقط از وطنمان دفاع کردیم . فرضعلی گرایلی ادامه داد: ثبت نام را از گرگان انجام دادم؛ چون پدرم کارمند دولت بود. اولین اعزام ...
شوهر اسیدپاش: نمی خواستم همسرم را از دست بدهم
مشغول به کار شدم. اختلافت با مهناز سر چی بود؟من همیشه کنار و همراهش بودم. حتی مقابل خانواده ام ایستادم، مادرم دلش نوه می خواست و به من گفت حالا که مهناز بچه دار نمی شود، با یک نفر دیگر ازدواج کن تا بچه ات را ببینم. اما قبول نکردم، گفتم من عاشق همسرم هستم و نمی توانم از او جدا شوم. حتی برادرش سال ها قبل به خاطر موضوعی با مهناز درگیری لفظی پیدا کرد که من در دفاع از مهناز، با او دعوا کردم و سر ...
ضرورت انتقال واقعیت جنگ به نسل جوان/ تنها خواسته ام دیدار با رهبر است
، آموزشی خود را در شهرستان تربت حیدریه گذراندم، زمانی که آموزشی ما تمام شد به اتفاق 9 تن از دوستان به اهواز اعزام شدیم ومن که دوست داشتم به خط مقدم جبهه بروم به فرمانده گروهان گفتم من می خواهم به خط مقدم بروم، فرمانده با تعجب گفت نوک خط یعنی جنگ با عراقیها گفتم مشکلی ندارد، ساعت 2 بعد از ظهر همان روز به مناطق جنگی اعزام شدم. اتفاقا همان شب من را به کمپینی در منطقه هورالعظیم فرستادند، شب بسیار سختی بود ...
دیدار اعضای انجمن بانوان خبرنگار با بانوی امدادگر دفاع مقدس
...، پدر ومادرم با شنیدن صدای من، اشک ریختند و دعا کردند و من خوشحال بودم که رضایت گرفته بودم و حملات هوایی که تمام شد دوباره سوار ماشین شدیم و تا سومار رفتیم و بچه های گیلان، با دیدنمان، با خواندن سرود از ما استقبال کردند. وی با بیان اینکه در منطقه ی جنگی سومار، به توزیع اقلام اهدایی برای رزمندگان پرداختیم، گفت: هنگام رفتن به خط مقدم، بارش باران و سیل باعث شد که ماشین در گل و لای گیر ...
روایت امدادگر؛ مهناز احمدی دستجردی از اولین دیدارش با حاج احمد متوسلیان
... مهناز احمدی*** روایت امدادگر از اولین دیدارش با حاج احمد متوسلیان بعد از جنگ من معلم آمادگی دفاعی برای دختران بودم. هیچ وقت برای دانش آموزان ابراز نمی کردم که من در منطقه جنگی بودم، در کلاس درس وقتی برای بچه ها درس می دادم برخی از آن ها می گفتند خانم چرا جوری درس می دهید که انگار آنجا بودید؟! چه طور شما این ها را می دانید و از کجا یاد گرفتید؟ و من در پاسخ به آن ها می گفتم که ما ...
روایت دغدغه نوجوان 13 ساله در دفاع از اسلام/ مجید با لبخند بر لب آسمانی شد
ابراز داشت: ابتدا بدون اجازه من به جبهه رفت و 15 روز از او بی اطلاع بودم و برای پرس و جو به سپاه رفتم که متوجه شدم به جبهه رفته است، بعدها برای ما نامه ای نوشت و گفت که در سلمان شهر مستقر است. وی بیان کرد: در آن زمان همسرم پیشنهاد داد به همراه جمعی از اقوام به مسافرت و زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) برویم تا شاید نظر مجید تغییر کند، در پادگان به سراغ فرزندم رفتیم اما گفت شما وارد ...
خاطرات شیرزن رزمنده امدادگر گیلانی/ جنگ رویدادهای بسیار تکان دهنده ای داشت
فرمان امام خمینی (ره) به جهاد سازندگی رفتم و آنجا به کارهای فرهنگی مشغول شدم و سال 60 در ایام عید از طرف اداره به ما گفتند هر خواهری که دوست دارد؛ برای ثبت نام جهت اعزام به مناطق جنگی اقدام کند. رزمنده امدادگر گیلانی با بیان اینکه اسفند سال 60 بود که به همراه 15 نفر از خواهران عازم جبهه های جنگ مناطق غرب کشور شدیم افزود: همزمان با ورود ما آژیرخطر، بخاطر بمباران هوایی به صدا درآمد و این ...
پایان 19روز فرار شوهر اسیدپاش
ماهی می شد که جدا از هم بودیم. او شکایت کرده و مرا از خانه بیرون انداخته بود. با وجود این امید داشتم که با هم آشتی کنیم. اما او تصمیمش برای جدایی جدی بود. همین چند وقت پیش حکم طلاق به من ابلاغ شد و من دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. تصمیم گرفتم هر طور شده از او انتقام بگیرم. روز حادثه هم اسید تهیه کرده و به کمین همسرم نشستم. وقتی از خانه بیرون آمد به سمتش رفتم و روی او اسید پاشیدم. بعد پیاده فرار کردم اما در این مدت به شدت عذاب وجدان داشتم. حتی به بیمارستان سوانح و سوختگی هم رفتم و جویای احوالش شدم. چند باری هم در فضای مجازی با او چت کردم و گفتم تقصیر خودت بود که مرا به این نقطه رساندی. ...