رزمنده ای که با پارچ آب به شهادت رسید!
سایر منابع:
سایر خبرها
فرنگیس؛ بانوی شجاعت
هم به رزمنده ها تحویل دادیم. بعد از آن روزها چه شد که در گیلانغرب ماندید؟ من خانه ام، روستایم و زادگاهم را دوست داشتم، حتی روزهایی که در گردنه و کوه های اطراف آواره بودیم. هر بار که شرایط مهیا می شد به روستا و خانه ام سرمی زدم تا مبادا خانه مان خراب شود. بارها روستای مان توسط بعثی ها خراب شد اما برگشتیم و خانه های روستا را بازسازی کردیم. ما در کوه ها برای حفظ خاک و ...
آزادی خرمشهر را مدیون محمود اسکندری هستیم/غریب هستیم وخواهیم ماند
.... قره باغی زنگ زد؛ گفتم بابا، رضاجان من الان اونجا بودم. خبری نبود! گفت اکبر، محمود فوت کرده! به داد خانم و بچه هاش برس! دوباره سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان. آخر در سردخانه او را دیدم. فکر کنید این انسان بزرگوار را در آن وضعیت دیدم! جاده را بسته بودند و تابلوی هشدار هم نداشته. باران می آمده و تاریک هم بوده! این پراید به آن بلوک خورده و چپ کرده بود. [خطاب به ضرابی] پرایدِ محرم نژاد هم بود ...
آبادان ایستاد تا ایران زنده بماند
، خلاف کرده ای. مشکوک شدم. گفتم: بچه ها خانه را بگردید. قاسم با التماس گفت: به خدا چیزی نیست چرا می خواهید بگردید؟ بیشتر مشکوک شدم. بچه ها خانه را گشتند. کلی وسایل که از جاهای دیگر به سرقت رفته بود پیدا کردیم. معلوم شد کار این آقایان سرقت اشیاء و لوازم قیمتی خانه های مردم است. این اشیا را داخل تانکر آب کرده و از آبادان خارج می کردند. *عملیاتی بزرگ و سرنوشت ساز در راه است پس از ...
روایت شروع عاشقانه زوج اصفهانی زیر پرچم امام حسین(ع)/ از موکب داری در عراق و سوریه تا اهدای نیمی از ...
خودش را پرت می کرد سمت من، یک بار بلند شدم و به همکارم گفتم همین جا که من می ایستم شما پشت سر من بنشین و من این آقا هر جا که می خواست از این طرف بیاید، یک لگد می زنم. می ترسیدم به ما چاقو بزند خودم هم می ترسیدم که بعد از پیاده شدن به ما چاقوی بزند، بعد از این که رسیدیم نجف، سوار ماشین شدیم و به مرز رسیدیم که به شدت سرما خورده بودم و صدایم در نمی آمد، از استرس اعصابم خرد شده ...
روایت حاج حسین از کرامات پرچم سید الشهدا(ع)/جوانانی که زیر سایه پرچم دلداده دین شدند
امام حسین (ع) آغاز کردید؟ چهار ساله بودم که محبت به امام حسین(ع) و پرچم گردانی برای سالار شهیدان را در دلم احساس کردم، پدرم کارگر بود و پول کافی نداشت تا بتواند در ایام محرم برای من پرچم بخرد. یک روز روسری مادرم را به عشق پرچم گردانی به کمر بستم و به خیابان رفتم، یکی از مغازه داران محله مان وقتی این وضعیت را دید یکی از پرچم های سردر مغازه خود را کند و به من داد. چوب پرچم را ...
روایت اسارت یاسین سجن ؛ از فرار تا فوتبال با نگهبانان عراقی
.... پرسید میدانی زیارت کیست؟ گفتم آری، زیارت صدام است! بلافاصله پاسخ داد دیدار صدام نیست بلکه زیارت آقا امام حسین (ع) است. رفتم به بچه ها گفتم و همه لباس نو گرفتیم و استحمام کردیم و به شوق زیارت شب تا صبح را به سختی سر کردیم. هرچند تصور می کردیم که آنها از این کار اهداف تبلیغاتی دارند. صبح داشتیم خودمان را مهیا رفتن می کردیم که اعلام کردند که به جز شیعه ها کسی نمی تواند سوار اتوبوس ...
از تیرباران تا زیارت کربلا
همراه چند سرباز مسلح به سمت کربلا راه افتادیم. پس از سال ها خارج از محیط اردوگاه آمده بودیم. چشمان مان را باز کرده بودند. بچه ها گریه می کردند. یک سری زمزمه زیارت عاشورا می کردند و یکی صلوات می فرستادند. به ورودی صحن و سرای امام حسین(ع) رسیدیم.از اتوبوس پیاده شدیم. تعدادی از اسرا از شوق زیاد سینه خیز می رفتند. اشک و ناله و گریه فضا را پر کرده بود. گفتند: یک ساعت فرصت دارید در حرم امام حسین (ع) زیارت ...
پیشرفت صنایع هوایی ما قابل مقایسه با قبل از انقلاب نیست/ شب و روز صهیونیست ها در وحشت است
را زد که من نفر آخر بودم. وقتی من رفتم تمام پایگاه می سوخت. پایگاه کرکوک را روی نقشه پاک کردند. 160 بمب در این ساختمان ها زدند. روز اول دو بمب انداخت و هیچ خبری نشد. *آن زمان که عراق حمله کرد ... من تبریز بودم و ساعت یک و نیم بود. پشت اتاق گردان 21 بودم. با سعیدی با هم صحبت می کردیم که دیدیم از روبرو دو هواپیما می آید و گفتم این برای عراق است. روز بعد به اذن حق تعالی 140 ...
رونمایی لعیا زنگنه از شوهر خیلی جوانترش ! + عکس
وسط صحنه دیدم... بی نهایت احساس عجیبی بود، اصلا یک دنیای دیگری بود... یادم هست پلاتوهای آنجا – یعنی دانشکده سینما – تئا تر را تازه بازسازی کرده بودند و آنقدر حس غریبی بود که من می گفتم بچه ها کفش های مان را دربیاوریم برویم داخل... من 3،2 ماه بعد از ورودم به دانشگاه آنقدر شوکه شده بودم که می خواستم تغییر رشته بدهم. می خواستم بروم تدوین ولی حالا خیلی خوشحالم که در آن مقطع جای درستی قرار گرفتم. ...
ناگفته های چند عضو گروه چهل شاهد
. باید می دیدیم و ثبت می کردیم. ما از پشت دوربین، زشتی جنگ رو درک می کردیم چون دنبال کشتن نبودیم. بچه های چهل شاهد ، جز خاطره جنگ، یادگار دیگری از جبهه جنوب و غرب برنداشتند. بعد از پایان جنگ، آنهایی که زنده ماندند، پلاک های شان را تحویل دادند. صدها حکم ماموریت با مهر ستاد تبلیغات جنگ ، خمیر کاغذ شد، گم شد، مهره سوخته ای شد که حتی برای تایید مشاهدات شان معتبر نبود. بازمانده های چهل شاهد ...
یک روایت متفاوت از هما روستا
. آهسته گفتند: پس چرا با من نیامدی؟ تو هم که آمدی اینجا. من حرف تو حرف آوردم، گفتم: استاد، من هم ترپلف ام. که آنها با نگاه شان حقارت ناچیزی ام را اندازه می گیرند. سال های دانشکده و دیدارها تمام شد و من یک باره تئاتر و تلویزیون را رها کردم، رفتم به سمت سینما، شب و روز فیلم بازی می کردم. خانم روستا از بازیگران فیلم تیغ آفتاب مجید جوانمرد بودند، محل فیلمبرداری در اصفهان بود و در آنجا گروه بازیگران ...
چک اول را در یک وجب اول راه خوردم
می روند و روضه می خوانند. یکی شان روی سرش سینی غذا گذاشته و در آفتاب نشسته و صورتش پر از قطرات عرق است و فریاد می زند، یک قدم آن طرف تر پسرش است که یک سینی کوچک روی سرش دارد و پر از آب است. بعد تو فکر می کنی که این روضه را کجا دیدی؟ چه کسی خوانده بود؟ این روضه مال کیست؟ یاد آن پسری می افتی که همه چیز را از پدرش یاد گرفت، مثلا یاد گرفت که سپر باشد و تیرباران بشود. مثلا آن بچه ها که در راه از ...
مازندران؛ سرزمین هزار شمس/ شیرزنانی که عمرشان وقف جنگ شد
وابستگی را از دختران ربوده بود و آنها به یکباره بزرگ و مسئولیت پذیر شده بودند. خورشید شمس در این رابطه می گوید: تا پیش از زمان جنگ دختری بودم که در شب برای رفتن به اتاق دیگر خانه مان باید کسی مرا همراهی می کرد اما در روزهای جنگ، شخصیتی قوی در من شکل گرفته بود که در خانه پا به پای همه به ستاد پشتیبانی کمک می کردم و پس از آنکه همسرم عازم جنگ شد همراه او به مناطق جنگی رفتم. خورشید در گفتگو با ...
ماجرای نوجوان معلولی که با گریه و اصرار به جبهه رفت و تخریبچی شد
ماه در می زند در تازه ترین قسمت خود میزبان چند رزمنده سابق بود که به روایت قصه حضور خود در جبهه های دفاع مقدس پرداختند. برنامه تلویزیونی ماه در می زند که به طراحی و کارگردانی مریم نوابی نژاد روی آنتن می رود، شنبه شب میزبان علی اکبر رحیمی بود که از سه سال بر اثر فلج اطفال دچار معلولیت شده و با وجود این معلولیت در جبهه های جنگ و در گردان تخریب حضور داشته است. ...
هنوز هم مرد جنگیم
. دخترم، تارا، کوچک بود. وقتی دید برای خروج از خانه لباس پوشیده ام، بهانه گرفت که همراهم باشد. لباس گرم تنش کردم و از خانه بیرون زدم. خانه مان در موقعیتی کوهستانی بود و در مسیر چند گرگ محاصره مان کردند. چاره ای نداشتم تا برای نجات فرزندم او را از بالای دیوار به داخل یکی از باغ های اطراف بیندازم و سفارش کنم که به هرکسی که برخورد کرد خبر دهد پدرش را گرگ ها خورده اند. در این فکرها بودم که یک لحظه ...
پدر شهید با پای شکسته رد مرز شد!
...، همان رویش نشده که من چکار کنم، به اینها زنگ زده که شیرینی بدهید. اما این ها شیرینی اش را ندادند. **: شما پول بهش ندادید؟ مادر شهید: نه ندادیم؛ ما معذرت خواهی کردیم، گفتیم تو بیار، هر چی شیرینی خواستی این بچه داداشم، به تو می دهد؛ تو بیارش. بعد گفت من سر ظهر و ناهار می آیم و صحبت می کنم؛ باز پیدایش می کنم و می آورم. گفتم بیاور. خیلی خوشحال شدیم، رفتیم غذا جور کردیم، غذا ...
مادر شهید: صدور شناسنامه خیلی از مشکلاتمان را حل می کند
...> **: یک دخترتان ایران است بقیه شان افغانستان هستند؟ خواهر شهید کریمی: یک پسرش ایران است و یک دخترش. بقیه همه افغانستان هستند. مادر شهید: پدر شهید با یک دختر از بچه ها به ایران آمدند. یعنی من خیلی تقاضا کردم؛ بالا پایین رفتم؛ گفتم کمک می دهم اینها بیایند. یک دخترم را قاچاقی آوردند لب مرز ایران و افغانستان؛ اصلا نمی گذاشتند بیایند، به زور آوردند. **: توانست رد شود ...
ما چرا درس را تعطیل کنیم؟!
...، اما کسی بیرون نیامد، دیدم وقت درس هم می گذرد، در هر صورت در زدم، آقازاده ایشان در را باز کرد، وارد شدم، سلام کردم و به محض نشستن عذرخواهی کردم و گفتم: آقا ببخشید در این برف مزاحم شدم، می خواستم نیایم. گفتند: چرا؟ گفتم: در این روز برفی نمی خواستم مزاحم شوم. گفتند: مگر شما که از مدرسه مروی تا اینجا می آمدید، گداها در سر راه ها ننشسته بودند و گدائی نمی کردند؟ گفتم: چرا، گفتند: امروز آن ها بودند یا نبودند؟ گفتم: چرا بودند، امروز روز کسب وکار آن هاست، گفتند: خوب آن ها که تعطیل نکردند، ما چرا تعطیل کنیم؟! ...
از رنج فراق تا تازیانه های عزت آفرین از زبان آزادگان سمنانی
اسیر بودم؛ این جرئیات را یکی از دوستانم محاسبه کرد و من را 555 نامید. 2 مرتبه جبهه رفتم و در مجموع چهار ماه در منطقه حضور داشتم. مرتبه اول در سال 1362 که مشغول تحصیل در مقطع اول هنرستان در رشته راه و ساختمان بودم و برای پشتیبانی به نیروگاه انرژی اتمی رفتم و در زمینه ساختمان سازی کمک می کردم. دومین بار نیز سال 1363 برای شرکت در عملیات بدر رفتم که در نهایت زخمی و اسیر شدم. ...
گفتگوی جذاب با تنها دختر شهید نواب صفوی | دفاع مقدس ما رایت الا جمیلا بود
خبرگزاری حوزه : فاطمه سادات ، تنها دختر شهید نواب صفوی است. او از کودکی به مبارزه با ظلم علاقه دارد و قبل از انقلاب با سید ابوالفضل فاضلی رضوی ازدواج می کند و به دلیل فعالیت های همسرش علیه رژیم، به جنوب سیستان و بلوچستان تبعید می شود. آن ها برای تحصیل به آمریکا می روند و پس از بازگشت، برای فراگیری علوم دینی راه قم را در پیش می گیرند. خبرنگار خبرگزاری حوزه در تهران، به مناسبت هفته دفاع مقدس در گفت وگویی به دوران کودکی و جوانی ...
انتظاری که بدون تعارف 31 سال طول کشید
...> مجری: بعد شما 31 سال دنبالش می گشتی مهمان: می رفتم سومار خاک سومار را قدم می زدم آرام می شدم می آمدم هلاک بودم اسپند رو آتش بودم الان هشت سال است که من راحتم خداکند همه مادر ها مثل من آخر عمری راحت باشند انتظار خیلی سخت است نه تنها من همه مادران گمنام 31 سال دلهره اضطراب خلاصه خدا خودش می داند که ما ها چی کشیدیم مجری: با خودت نگفتی کاش اجازه نمی دادم بره مهمان: نه اونو نگفتم ...
سیّدی از تبار کوهستان
خودش و چند مرد دیگر را تا پیش پای یک چوپان بکشاند و هم وطن برایشان سنگ تمام گذاشت. به پاسگاه رفتند و وطن به رویشان آغوش باز کرد. دیگر خبری از جنگ نبود . چند روزی قرنطینه شدند و بعد در یک اردوگاه، چشم به راه عزیزانشان ماندند. مینی بوس یقه اش را مرتب کرد و زیر لب برای پدرش فاتحه ای خواند: مردهای ایرانی روز به روز آب می رفتند و خانه ها، زن و بچه شده بود. کجا می رفتیم؟ کجا می ...
گفتگو با میرشکاری، نخستین زنی که در جنگ به اسارت در آمد
که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان جنگ خیلی زود وارد زندگی مان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد. برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را می دانستید؟ بله تقریبا. در زمان عقد همسرم یک دوره آموزش های نظامی به من داد و حتی خواهرزاده 7 ساله ام قبل از من، این آموزش ها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم ...
دوشادوش 4 برادرم در میدان های جنگ حضور داشتم
صبوری ها پیدا کرد. این امدادگر روز های جنگ از مادرش برایمان گفت که بعد از فوت همسرش، هفت بچه قد و نیم قد را بزرگ کرد و آنقدر روی تربیت دینی شان تأکید داشت که در نهایت دو پسرش شهید و دو نفر دیگرشان در دفاع مقدس جانبار شدند. با نسرین صبور که زمان جنگ در قامت یک سپیدپوش در میدان جهاد حضور داشت همکلام شدیم. او از تربیت دینی و منش زینبی مادرش گفت و عاقبت بخیری شهدای خانه سیف الله و یدالله صبور تا رسید ...
خاطراتی از مادران چشم انتظار شهدا/ پایان فراق 27 ساله با یک خواب
تهران ارسال کنیم. پزشک از ما آزمایش خون گرفت و به تهران ارسال کردند چند روز بعد یک روحانی و پاسداری آمدند خواب را برایشان تعریف کردم گفتند ان شاءالله نتیجه می گیرید. فردای آن روز حوالی عصر بود که به ابراهیم زنگ زدند و گفتند مادر و خواهرانت را جمع کنید که با شما کار داریم خانه یکی از بچه هایم بهبهان و دیگری هندیجان بود اما دو دخترم در لنده بودند همه جمع شدیم آقای نصیرزاده به ...
پسر همسایه نیمه شب از بالکن به اتاق خوابم آمد / شوهرم در خانه نبود + عکس
خواب رفتم و خوابیدم. وی افزود: هنوز در خواب و بیداری بودم که احساس کردم سایه ای بالای سرم است ابتدا تصور کردم یعقوب است اما وقتی بیدار شدم دیدم پسر همسایه در اتاق خوابم ایستاده خواستم داد بزنم که جلوی دهانم را محکم چسبید و با چاقو تهدید کرد اگر حرفی بزنم او مرا خواهد کشت خیلی ترسیدم و آن شب به من کرد او بعد من و خودش را که با موبایل گرفته بود نشانم داد البته خودش در فیلم دیده نمی شد و ...
شاعر هرمزگانی: داغ اسارت رزمندگان را به دل بنی صدر گذاشتیم
آب بالا آوردیم و به دوستان دیگری که همراهم بودند گفتم اگر بتوانم این ها را خاک می کنم و شما بروید و دو روحانی را بیاورید. مشغول کندن خاک با دست و چوب برای تدفین پیکر این دو شهید بودم، بچه ها هم قایق را به نیمه های رودخانه برده بودند که در همین حین به سمت مان تیراندازی شد، هاج و واج مانده بودیم که این تیرها از کدام سمت شلیک می شوند، روبرو را نگاه کردم دیدم از آن همه نیروی خودی بودند هیچ ...
■ نماز شهیدان به روایت یاران شهید
می خورد و سپس بیهوش می افتاد. پزشک را بالای سرش آوردم با داروهای آرام بخش تا حدودی آرام گرفت و بیهوش روی تخت افتاد. مدتی بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاک تیمم بیاور. مردد بودم بیاورم یا نه چون بعید می دانستم وقت و حالش را درست تشخیص بدهد به هر حال آوردم. تیمم کرد و مهر خواست. مهر را روی زانوی پایش گذاشت. تکبیره الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتی عجیب ...
جوانی حاج هاشم امانی به جهاد و پیریش با تقوا می گذشت
کمی با من حرف زد و پرسید: شب ها توی قهوه خانه می خوابی؟ گفتم: نه! آن روزها توی قهوه خانه ها شپش زیاد بود. او روی لبه کت من شپش دیده و تصور کرده بود در قهوه خانه می خوابم، در حالی که من در خیابان ارامنه، در کارخانه سینی سازی محمدعلی رجبی که از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهمیدم که نگهبان آنجاست، می خوابیدم. حاج هاشم امانی و حاج صادق امانی و دیگران مرا می شناختند و چون نوجوان بودم، وقتی بحث می کردم ...