فاتحه وسط فوتبال تا فرو بردن سر اسرا در فاضلاب
سایر منابع:
سایر خبرها
جست و جوی آسمان در غربت
اسارت مدارک را زیر خاک دفن کردیم که به دست دشمن نیفتد. به آنها گفتم سرباز هستم. برای آنها سرباز و بسیجی و روحانی فرقی نمی کرد. البته ما از همه قشر در اردوگاه داشتیم. اسم اردوگاهی که اسیر بودید چه بود؟ سه ماه در زندان الرشید بغداد و بقیه دوران اسارت را در اردوگاه 16 تکریت بودم. آن جا همه اسرا جزو مفقوالاثرها بودند. زمانی که برای مذاکره می آمدند اسامی ما را می نوشتند و می گفتند اگر توافق ...
وجود ابوترابی تحمل اسارت را برایمان آسان می کرد/ وقتی رسیدیم ایران سر بر سجده شکر گذاشتیم
22 اسیر شده و در 29 مرداد سال 69 آزاد شدم. در واقع بنده 10 سال اسیر نیروهای بعثی بودم. حیات: از روز اسارت تان برایمان بگویید. سهراب : ما در پلیس راه خرمشهر اسیر شدیم. برای اینکه به دست نیروهای بعثی نیفتیم باید از دیوار گاراژ بالا می رفتیم و به پشت گاراژ خودمان را می رساندیم. در این گیرو دار یکهو کسی از پشت یقه من را گرفت و داخل کاراژ برد. همگی من را بالا گرفتند، سربازان عراقی از ...
خاطرات دوران اسارت یک آزاده؛ از خشونت های بعثی ها تا حال معنوی اسرا
اسارت بود وقتی می خواستند اسرا را از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر منتقل کنند نیروهای عراقی یک تونلی درست می کردند که همه ما اسرا باید از آن رد می شدیم و آنها با هر چه در دست داشتند ما را به شدت می زدند که حتی گاهی برخی از اسرا از شدت ضربات شکنجه در این تونل به شهادت می رسیدند. وقتی هم اعتراض می کردیم بدون اطلاع ما را به رگبار می گرفتند؛ مثلاً یکی از بچه ها که یکی از پاهایش قطع شده بود پای ...
در ایام اسارت آرزوی دیدار حضرت امام(ره) را داشتیم
در چه سنی و کدام منطقه اسیر شدید؟ بنده در سن پانزده سالگی وارد بسیج شدم و از هفده سالگی پایمان به جبهه ها باز شد و در سن هجده نیم سالگی در کردستان منطقه محور عملیاتی شهید چمران در شهرستان مریوان به اسارت دشمن در آمدیم و بعد از پنج سال و سه ماه از اسارت به میهن اسلامی باز گشتیم. خاطره شیرین و تلخ شما از اسارت ؟ تمامی دوران اسارت خاطره است، هم خاطره تلخ دارد و ...
درخواست قاتلی که 6 نفر را کشت: حوصله زندان ندارم، اعدامم کنید!
. *چه خاطره ای داری؟ یک بار با پدرم سوار کامیون بودیم که دو راهزن با اسلحه و چاقو به ما زدند، آنقدر ترسیده بودم که هنوز چهره آنها را به خاطر دارم بعد از آن حادثه بی خواب شدم و تمرکز نداشتم. من در تمام قتل هایی که مرتکب شدم مقتولان را با چهره همان دزدها می دیدم و دیگر نمی فهمیدم چه کار می کنم. در این 40 سال حتی یک بار هم گریه نکرده ام، پیش روانشناس هم رفتم اما خوب نشدم. ...
رابطه سیاه مرد با خواهر همسرش
زنی با حضور در شعبه 240 دادگاه خانواده با بیان اینکه شوهرم لیاقت پاکدامنی من را در زندگی نداشت، مدعی شد: چهار سال است که از زندگی مشترک ما می گذرد و یک فرزند پنج ماهه داریم. شوهرم متاسفانه با خواهرم رابطه دارد و من این ماجرا را بعد از به دنیا آمدن فرزندمان متوجه شدم. وی در مورد نحوه اطلاع از این موضوع گفت: در دوران نقاهت بارداری در خانه پدر و مادرم بودم. یک شب به همراه برادرم برای ...
شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
بودم و با توجه به اینکه ایام محرم در تهران هیأت داشتم، می خواستم برای دهه اول محرم به تهران برگردم. همه این شرایط دست به دست هم داده بود که تصمیم گرفتم قبل از ماه محرم در تهران باشم. وقتی سیدابراهیم متوجه شد می خواهم به تهران برگردم، به من گفت: مسافر نرو! داریم می پریم ! نرو! داریم می رویم به سمت خدا. گفتم: ابراهیم! اینها را به من نگو. من را نمی توانی گول بزنی! بگذار بروم به زن و بچه ام و ...
روایت تهیه کننده تلویزیون از ارادت تصویربردار ارمنی به سیدالشهداء
بود و آن شب با گریه خوابیده بود. می گفت وقتی خوابیدم یک شخص نورانی در خوابم آمد و پرسید چرا ناراحتی، چه شده و من گفتم به تازگی همسرم را از دست داده ام و اگر فرزندم را هم از دست بدهم، ممکن است فامیل و اطرافیان بگویند این دارد بچه را هم از بین می برد. آن شخص به پدرم گفته بود چه کسی گفته بچه تو دارد می میرد؟ او افزود: آنطور که برایم تعریف کرده اند من 9 روز در کما بودم و پدرم از خواب می پرد ...
از رنج شکنجه تا شیرینی آزادی با کتک بعثی ها
وارد شدیم تا زانو در گل و خاک فرو می رفتیم. هیچ جای مناسبی برای دستشویی و سایر امور نبود. هر نفر نیم متر جا داشتیم چندتا کوزه پر آب کرده و داخل گذاشته بودند. سهمیه بندی کرده بودند و هر کوزه یک مسول از بچه های خودمان داشت. هر روز به اندازه یک لیوان آب سهمیه داشتیم. جای نشستن و خوابیدن و دستشویی یکجا بود. نان یا همان سمون را با گونی میبردند بالای سوله. از قسمت سقف چندتا سوراخ ...
آزادگان راست قامت پیروز استواری را شرمنده کرده اند
من هم دست به کار شدم و شناسنامه ام را دستکاری کردم، عوامل اجرایی باز هم ایراد گرفتند که تو گواهی آموزش نظامی نداری، دو سال پیاپی تلاش کردم، هر روز صبح در سوز سرما با طی مسافت زیادی به پادگان امام حسین (ع ) به تهران می رفتم و تعلیمات نظامی، زیر نظر شهید همت بود، بعد از گرفتن گواهی باز از آن مسئول برای رفتنم، به جبهه موافقت نکرد. مرتبا آن جا حاضر می شدم، مراقب بودم روزی که او حضور نداشت و ...
سرگذشت جوان ناسازگار و پرخاشگری که مداح شد | به خاطر چلوکباب به هیئت می رفتم!
به خاطر دوستم راهی کلاس شدم اما دفعات بعد به خاطر استادم می رفتم. من هنوز هم همان پسر لذت طلب بودم اما انگار جنس لذت هایم متفاوت شده بود. یکباره تمام ارتباطات گذشته ام را با دوستان قدیمی قطع کردم و وارد راهی شدم که لذت بیشتری برای من داشت. من جوان ناسازگاری بودم، روحیه پرخاشگری داشتم و باورهای مذهبی دیگران را مسخره می کردم. اما حالا استادم دستم را گرفته بود و آرام آرام به من خوراک مذهبی می داد ...
خانواده ام با تصور شهادتم تا یک سال برایم مزار ایجاد کرده بودند
به گزارش حوزه ایثار و شهادت پایگاه خبری_تحلیلی صبح قزوین؛ فرج الله فصیحی رامندی در6 فروردین سال 39 در شهر دانسفهان از توابع شهرستان بوئین زهرا چشم به جهان گشود و 6 سال و 6 ماه از عمر خود را در اسارت نیروهای عراقی سپری کرد. آزادگان،وارث شهیدان هستند و با استواری ایستاده اند و ماندگار شدند تا ادامه دهنده راه شهیدان باشن ...
شنیدن رحلت امام خمینی(ع) تلخ ترین خاطره دوران اسارت بود
. در مورد نحوه اسارت خود بگوئید؟ حدود دو ماه در آموزش در جبهه بودم که عملیات بیت المقدس آزاد سازی خرمشهر آغاز شد، بنده در تیپ هفت ولیعصر (ع) دزفول گردان سلمان به فرماندهی شهید اکبر منصوری شرکت نموده ودر تاریخ 1361/2/17 مرحله دوم عملیات محلی به نام ایستگاه حسینه سمت راست شلمچه از ناحیه سر وپا هایم زخمی شده بعد از حدود دو ساعت به دست نیرو های بعثی اسیر شدم. در چه سالی به وطن ...
در اسارت، برزخ نزدیک تر از آزادی بود
بودم یک ماه بعد از آزادی دوباره برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم و پس از اخذ مدرک کارشناسی تا مقطع دکترا به تحصیل ادامه دادم. یک روز می خواهم دست نوه ام را بگیرم و به او بگویم پدربزرگ تو برای عظمت ایران هشت سال و یک ماه اسارت کشیده، عصاره زندگی من همان دوران اسارت بود که خداوند آیات و عظمت خود را به ما نشان داد. منبع: ایرنا انتهای پیام/ 134 ...
سعید اوحدی: در دوران اسارت همه سلیقه ها و همه دیدگاه ها حضور داشتند/ هنرمندان و نخبگان سرمایه های تمدنی ...
دست بدهیم. انسجام اردوگاه خیلی مهم است. حاج آقا می فرمودند شما اگر در اردوگاه انسجام را از دست دادید و وحدت بین اسرا را از دست دادید، دشمن به شما حمله می کند و همه چیز شما را می برد. پس وحدت را باید داشته باشید. ورزش را هم فرمودند چون که باید سالم باشید. بچه ها را به زیر شکنجه می برند، شکنجه روحی و جسمی و نمی دانیم که اسارت قرار است تا کی ادامه پیدا کند. وی با بیان اینکه اسارت همه اش ...
استقامتی ستودنی در روزهای سخت/ باز خوانی خاطرات دو تن از آزادگان ملایری
اینکه در اردوگاهی که من بودم 69 نفر حافظ قرآن بین یک جزء تا حفظ 30 جزء داشتیم افزود: مباحث مختلفی مثل تاریخ اسلام برنامه های قرآنی منطق و.. را می خواندیم. وی گفت: من نگفته بودم که روحانی هستم گفته بودم من امدادگرم با این وجود بچه ها انتظار یک پزشک را از من داشتند اگرمی گفتم روحانی هستم مطمئنا انتظار بالایی از من داشتندو من خودم را تا آن حد نمی دانستم اما بنده را به عنوان مردی متدین می ...
چهار بار تا مرز شهادت در اسارت رفتم/ مشکل جامعه ایثارگری اشتغال فرزندانشان است/ کاش کاری کنند این حجم از ...
باطل اعزام شدم که در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون به اسارت نیروهای بعثی عراق در آمدم و مدت دوسال و دوماه نیز در اسارت بودم و بعد از آن خداوند توفیق آزادی را به من داد. اگر خاطره ای از زمان اسارتتان دارید برایمان تعریف کنید. -در جزیزه مجنون چهارم تیر ماه 1367 در آنجا مجروح شدم و پس از آن نیز به اسارت دشمن در آمدم. در این مدت بسیار خاطرات تلخی را تجربه کردیم که نمی توان همه را ...
روایت محسن میرزایی ، آزاده جانباز در دوران دفاع مقدس که بعثی ها فکر می کردند ژاپنی است | یک سامورایی در ...
های معروف دوران دفاع مقدس تبدیل می کند؛ رزمنده ای که با 50 درصد جانبازی و پسوند آزاده درکنار اسمش، این روز ها راوی تاریخ جنگ است. سطر های بعدی، خاطرات اوست از روز اعزام به جبهه تا پایان اسارت. بساطم را می انداختم گردنم و می رفتم بدرقه رزمنده ها در مشهد دست فروش بودم. می رفتم بازاررضا بساط می کردم. عینک پلاستیکی بچگانه می فروختم. جنگ که شروع شد، خیلی هوایی شدم که بروم جبهه. همه ...
روایت ایمان هایی که پا برجا ماند
طلبه با هدف انجام کار های فرهنگی به جبهه اعزام و البته اسیر شد. ماجرای جبهه رفتن و روز های اسارت حاج آقای بزاز در متن زیر روایت شده است: محمدزمان بزاز هستم و در سال 1315 متولد شدم. حوزه علمیه از سال 61 تشکیل شد و من هم از همان اول شروع حوزه با عده دیگری از طلاب آنجا بودم. این حوزه را آیت الله جزایری تأسیس کرد و از همان ابتدا من و عده دیگری از جوانان اهواز آنجا بودیم. آن موقع در بحبوحه جنگ ...
از پاییز اسارت تا بهار آزادی
محاصره قرار گرفتیم؛ بر اثر موج انفجار مجروح و بیهوش شده بودیم، چشمانمان را که باز کردیم، متوجه شدیم دستانمان بسته است، من هر دو دست و فکم شکسته بود، ترکش به صورت و باسنم اصابت کرده بود و بعد در آسایشگاه، رزمندگان صورتم را با سوزن خیاطی و نخ بخیه زدند. بعثی ها اسرا را به خالقین بعد ذوبیر و استخبارات بغداد بردند، از آنجا مرا به بیمارستان الرشید منتقل کردند و 16 روز بستری شدم، بعد از آن مرا به ...
تلخ ترین خاطرات یک اسیر جنگ 2 روز بعد از آزادی!
گروهی شکل بدهیم. او بزرگتر ما بود. 10 نفر جمع شدیم تا کسانی که به کمک احتیاج دارند کمک دهیم. آقایان پهلوان مقدم، عباس جعفری، قاسمخانی، احمد ویسی، محمد تربتی و ... جمع ما بود. یکی از بهترین لحظات زندگی من همان چند ساعت بود که شکنجه شدم! اوایل اسارت در آسایشگاه 14 بودیم. 160 نفر آنجا با هم زندگی می کردیم. بچه های کوچک ما هنوز کنار ما بودند و به اردوگاه اطفال منتقل نشده بودند ...
بوسیدن خاک وطن به وقت آزادی
آذوقه شدیم، از کنار ماشین اشغالی چند آهن بر کهنه پیدا کردیم و از طریق یک سرباز هم مقداری خرما تهیه شد، بریدن میلگردها حدود یک ماه تا 40 شب به طول انجامید. شب واقعه دو نفر از بچه ها توانستند از آسایشگاه فرار کنند اما وقتی کنار سیم خاردار رسیدند، دشمن متوجه می شود و شد آنچه که نباید، شب سربازان بعثی با کابل و عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و آمار خواستند بعد از اینکه متوجه شدند دو نفر از آمار کم ...
گلایه های آزاده سرافراز از بی توجهی به ظرفیت فرهنگی آزادگان
جانباز هشت سال دفاع مقدس استان چهارمحال و بختیاری، افزود: سه روزی بود که در آن منطقه مانده بودم و چندباری بخاطر خون زیادی که از دست داده بودم بیهوش شدم، تکان خوردن برایم سخت بود و طی آن سه روز تشنگی، گرسنگی و درد امانم را بریده بود. موسوی در ادامه با اشاره به اینکه قبل از اسیر شدنم فرزند دومم همان روز به دنیا آمده بود، اما نتوانستم تا بعد از اسارت آن را ببینم، بیان کرد: بعد از سه روز نیرو ...
در غربت 7 سالۀ اسارتِ اردوگاه مُوصل، خدا را می دیدیم/از زندگی بعد از اسارتم، راضی نیستم/بگذارید دنیا ...
به گزارش خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از نیشابور، فاطمه قاسمی؛ در سالروز در گمان هیچ ایرانی نبود، موصل شهری بزرگ و مشهور و از پایگاه های جهان اسلام در عراق، محل اسارت آزادگانی شود که جوانمردانه و باعظمت اسارت رژیم بعث را تحمل کردند و سرافراز به وطن بازگشتند. امروز 26 مرداد به بهانه سالروز بازگشت آزادگان ...
خاطرات آزاده لرستانی؛ از دیوار مرگ تا همنشینی با اسوه های اخلاق و تقوا
باقی مانده بود در تاریخ 31 تیرماه سال 1367 شب هنگام طی تک دشمن به محاصره نیروهای عراقی درآمدم. وی افزود: من به همراه تعداد دیگری از رزمندگان حوالی ساعت یک بامداد به محاصره نیروهای رژیم بعث عراق درآمدم و سپس به شهر سلیمانیه منتقل و پس از یک شب اقامت در سلیمانیه به شهر بعقوبه منتقل شدم و بعد از هفت روز به شهر تکریت استان صلاح الدین اردوگاه 15 قاطع یک آسایشگاه 2 انتقال یافتم و به مدت 26 ماه ...
روایتی شنیدنی از یکی از شهدای مفقودالاثر آزاده شهرستان دزفول به بهانه سالروز ورود آزادگان به کشور
مفقودالاثر مصطفی زارع سنجری بیان شده که تقدیمتان میگردد. مصطفی سنجری از بچه های مسجد امام سجاد (ع) و از دوستان صمیمی این حقیر بود که پس از شروع جنگ و اسارت ایشان فکر نمی کردم روزی برای جستجوی ایشان سر از اردوگاهها و زندانهای عراق در بیاورم در تمام سال های اسارتم و در برخورد با هر کسی که ایشان را دیده و یا خبری از او شنیده بود صحبت کردم هر چقدر بیشتر تحقیق و جستجو میکردم ...
آقا معلمی که از اسارت برنگشت
، هرچه برادران صدا می زنند که بابا مریض داریم دشمن اعتنا نمی کند. می گویند: موت! موت! باز هم اعتنا نمی کنند. عراقی ها که می بینند بچه ها همه دارند دسته جمعی در آسایشگاه فریاد می زنند و صدا در اردوگاه پیچید. پشت پنجره آسایشگاه می آیند. یکی از آنها می پرسد: مریض چه کسی است؟ بعد که متوجه می شوند فرخی است، می گوید: بگذارید بمیرد.ساعت 8 صبح که مأموران عراقی برای گرفتن آمار آمدند، همه متوجه ...
ماجرای اسارت جمشید در شب عملیات والفجر 8
می شد، تیر خلاص می زدند. صارمی بیان کرد: به من که نزدیک شدند دست راستم را بلند کردم. رگبارشان را سمتم گرفتند و دو تیر به من خورد. بالای سرم که رسیدند به زبان عربی گفتند مرده بعد هم پوتین و اسلحه کلاشینکف نویی که داشتم برداشتند. یکی از آنها آنقدر به صورتم نزدیک شده بود که دود سیگارش به مشامم می رسید نفسم را حبس کرده بودم. یکی شان با همان لهجه غلیظ عربی گفت: هذا صغیر یعنی خیلی بچه است شاید ...
از دروغ بریدن گوش اسرا توسط ایرانیان تا زیارت امام رضا (ع)
...، آن را امضا کردم. سپس مرا به پادگان حشمتیه آوردند، یک ماه در آنجا بودم و بعد برای دوره آموزشی به سنقر کرمانشاه فرستادند. بعد از آن در سپاه بدر به عنوان راننده ماشین های سنگین مشغول شدم. در این پیوستن به سپاه بدر هیچ اجباری در کار نبود. من با اختیار خودم رفتم. حتی سیصد نفر درخواست دادند که به سپاه بدر بپیوندند؛ اما قبول نکردند. گاهی نصف عراقی ها مقابل ایرانی ها به اجبار جنگیدند. ...