سایر منابع:
سایر خبرها
فاتحه وسط فوتبال تا فرو بردن سر اسرا در فاضلاب
. قرائت فاتحه برای امام راحل در زمین فوتبال به دنبال سوژه دوم بودم که بازهم بنیاد شهید یکی دیگر از رزمندگان را معرفی کرد و ما نیز به گفتگو نشستیم و او خود را معرفی کرد: اکبر احمدی سربست هستم که در چهارم تیرماه 1367 در جزیره مجنون به اسارت دشمن بعثی در آمدم و 2 سال و 2 ماه در اسارت بودم و حدود 2 ماه در جبهه بودم به عنوان سرباز در 19 سالگی که بعد اسیر شدم. جزیره مجنون چون خاک ...
شهادت با طعم تشنگی
فرخنده بهارلو رزمنده دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از جبهه چنین نقل می کند: در اتاق عمل بودم بعد از آن وارد ریکاوری و بعد وارد رخت کن شدم و لباسم را عوض کردم، صدایی شنیدم که مدام تکرار می کرد کمک، گفتم بچه ها یکی کمک می خواهد آنها گفتند بهارلو چه می گویی ما چیزی نمی شنویم. قسم خوردم که صدایی می شنوم و کسی نیاز به کمک دارد بعد بی اراده به سمت بخش و به دنبال صدا رفتم دیدم یک مجروح بر روی تخت است ...
در اسارت، برزخ نزدیک تر از آزادی بود
رسیدیم که به جبهه بازگردم، همسر و دو فرزندم به خانه پدربزرگشان در قم رفتند، من هم به اهواز رفتم 15 یا 20 روز بعد در عملیات رمضان من از ناحیه بازو سمت چپ مجروح شدم، ما از خط گذشته بودیم که چند نفر از بعثی ها با یک ماشین آمدند به نیروهایشان سر بزنند بعد متوجه شدیم تانک های عراقی از گودال ها بیرون می آیند که فرار کنند، به دوستانم گفتم خود را به مردن بزنید تا بعثی ها بروند ناگهان یکی از آن ها کنار گوش ...
سرگذشت جوان ناسازگار و پرخاشگری که مداح شد | به خاطر چلوکباب به هیئت می رفتم!
به خاطر دوستم راهی کلاس شدم اما دفعات بعد به خاطر استادم می رفتم. من هنوز هم همان پسر لذت طلب بودم اما انگار جنس لذت هایم متفاوت شده بود. یکباره تمام ارتباطات گذشته ام را با دوستان قدیمی قطع کردم و وارد راهی شدم که لذت بیشتری برای من داشت. من جوان ناسازگاری بودم، روحیه پرخاشگری داشتم و باورهای مذهبی دیگران را مسخره می کردم. اما حالا استادم دستم را گرفته بود و آرام آرام به من خوراک مذهبی می داد ...
پارتی شبانه دختر جوان را بی عفت کرد/ پسر شیطان صفت نقشه های پلید را اجرایی کرد
پیگیری های آگاهی در محله ای دور از محل سکونتمان در یک خانه فساد پیدا شد. از آن روز به بعد اجازه رفتن به مدرسه و داشتن موبایل را به او نداده ام. او از اعتماد من و پدرش سوء استفاده کرد و آبروی ما را برد. ما خانواده آبرومندی هستیم. شوهرم 25 سال در یک کارخانه ریسندگی کار کرد و پول حلال آورد. نمی دانم این بچه چرا این کار را با ما کرد. بعد از حرف های این مادر، از آنجایی که ...
خانواده ام با تصور شهادتم تا یک سال برایم مزار ایجاد کرده بودند
به گزارش حوزه ایثار و شهادت پایگاه خبری_تحلیلی صبح قزوین؛ فرج الله فصیحی رامندی در6 فروردین سال 39 در شهر دانسفهان از توابع شهرستان بوئین زهرا چشم به جهان گشود و 6 سال و 6 ماه از عمر خود را در اسارت نیروهای عراقی سپری کرد. آزادگان،وارث شهیدان هستند و با استواری ایستاده اند و ماندگار شدند تا ادامه دهنده راه شهیدان باشن ...
پرسپولیسی ها با توطئه پایم را شکستند/ من فوتبال فرهاد مجیدی را نجات دادم
.... برادرانم را می دیدم که بازی می کردند و در مسابقاتی که حضور داشتند، به عنوان تماشاگر حاضر می شدم. در محلات و خیابان ها بازی می کردیم، تقریبا از همان جا رشد کردم. مدرسه فوتبال و آموزشگاهی رفتم. روی علاقه و حمایتی که از برادرانم داشتم، ادامه می دادم. حتی در خانه زمین فوتبال داشتیم و پنج نفره بازی می کردیم. بازی دو در مقابل دو بود و من معمولا به عنوان بازیکن آزاد بودم یا اینکه یک نفر به عنوان ت ...
اشک تنها توشه این سفر است
منت بر سرم بگذار و دستم را بگیر. چون حر در روز عاشورا، کفش هایم را که عمری در مسیر غیر تو گام برداشت، گره زده بر گردن خم کرده خود می اندازم و العفوگویان به سوی تو می آیم. این سفر نه برای خودم، بلکه بیشتر برای همه آنانی است که کوله بارم را از التماس دعا گفتنشان پر کرده ام، آن عزیزانی که در لحظه خداحافظی ام، مرا با کاسه آب نه، با اشک چشم خود بدرقه کردند. حسین جا ...
سعید اوحدی: در دوران اسارت همه سلیقه ها و همه دیدگاه ها حضور داشتند/ هنرمندان و نخبگان سرمایه های تمدنی ...
به وجود آمد که از قبل از انقلاب تا بعد از انقلاب و دوران جنگ، اینقدر این پیوند قوی شد که می بینیم آنهایی که در کنار امام ماندند تا آخرین لحظه با همه وجودشان و در سخت ترین شرایط ماندند. زمانی که پیامبر اسلام مبعوث شدند با دل های مردم چه کار کردند؟ امام هم همان کار را کردند. امام عین خود مردم صحبت می کردند و حرف دل مردم را می زدند. وی افزود: جامعه اسارت یک مینیاتوری از جامعه بزرگ کشور ...
علی کاوه : هدف عکاس انتقال اطلاعات است نه خراب کاری
. به حدی که بارها پیش خودم گفتم: ای کاش من از ابتدا فقط از چوگان عکاسی می کردم. وقتی در سن 76سالگی هستی، تماس تلفنی هر شخصی می تواند خوشحال کننده باشد. منی که عاشق زنگ زدن، عکس و مصاحبه و خبر هستم، نزدیک به چهار سال است که دیگر با تلویزیون حرف نمی زنم. *دلیل حرف نزدن با تلویزیون چیست؟ همان طور که می دانید عکس امام خمینی(ره) روی اسکانس از من است. عکسی که در جیب هشتاد میلیون نفر د ...
از دروغ بریدن گوش اسرا توسط ایرانیان تا زیارت امام رضا (ع)
سرباز بودیم. سه روز آنجا در وسط رودخانه دارخوین ماندیم تا تحرکات ایرانی ها، اینکه چند نفر هستند و چه تعداد ماشین دارند را شناسایی کنیم. زمانی که کارمان تمام شد، قبل از اینکه به کارون برسم با یکی از نیروهای اطلاعاتی ایران درگیر شده و آنجا مجروح شدم. پس از مجروحیت وسط شالی های برنج و بین گل و لای از ساعت 11 شب تا ساعت 11 صبح بیهوش بودم. زمانی که به هوش آمدم، هر چه فریاد زدم کسی صدایم را ...
در غربت 7 سالۀ اسارتِ اردوگاه مُوصل، خدا را می دیدیم/از زندگی بعد از اسارتم، راضی نیستم/بگذارید دنیا ...
.... فخریان می گوید: در همه سال های اسارت، تصویری که ما از آزادی در ذهنمان داشتیم این بود که یک روز، رزمندگان ما از در و دیوار به داخل اردوگاه می آیند و آزادمان می کنند. این آرزو با ما بود تا زمانی که خبر پذیرش قطعنامه 598 را شنیدیم. بعد از پذیرش قطعنامه 598 تا آزادی ما بیشتر از 2 سال طول کشید. یادم می آید عصر یک روز چهارشنبه بود. من و دوستانم در گوشه ای از محوطه اردوگاه نشسته بودیم که ...
دعوا بر سر آزاده آملی/ اشک هایی که شهادت محسن را خبر داد
؟ برادرم گفت: می آید، می رسد، در راه است. گفتم: شما آمدید، چرا با شما نیامد؟ برادرم دیگر طاقت نیاورد و اشک از چشمانش سرازیر شد و متوجه شدم محسن نمی آید. از شهادت دوستان و پسردایی ام در نامه هایی که می نوشتند مرا باخبر کرده بودند. اما از شهادت برادرم و مرگ دایی بزرگوارم بی خبر بودم. هنوز هم که وصیت نامه ایشان را می خوانم، اشک می ریزم. هنوز هم که آن لحظه را تعریف می کنم، اشک می ریزم. حتی اسم ...
زخم هایی که باقی ماند؛ از پاییز اسارت تا بهار آزادی
آراسته کنیم تا ملائک تو را بپذیرند، موهایم را کوتاه کردند؛ اما فرصت نشد ریشم را اصلاح کنند، بعد از اسارت و اولین بازجویی بچه ها فهمیدند بعثی ها تصور می کنند اسرایی با محاسن بلند پاسدار یا روحانی هستند؛ یکی از آنها سرم را بر روی پاهایش گذاشت و با ناخن گیر ریش هایم را کوتاه کرد. علی احمدی 22 سال سن داشت که روز 3 اسفند 1362 در عملیات خیبر منطقه هورالعظیم به سمت شهر القرنه عراق بر اثر ترکش از ...
عکس/ سردار آزمون با این استوری بیرانوند را خجالت زده کرد
... بخوانید: ویلای خاص و مدرن علیرضا بیرانوند در شهریار + عکس به گزارش وقت صبح به نقل از همشهری آنلاین، من هم دو مصدومیت شدید در تیم ملی داشتم که سخت ترین آن در بازی با ازبکستان بود که فکم شکست! 10 روز نمی توانستم چیزی بخورم. بعد از آن هم وقتی دکتر سیم فک من را باز کرد فقط گفتم خدا را شکر ولی دوباره بیهوش شدم. وی افزود: در لحظه برخورد در بازی هم احساس می کردم ...
تلخ ترین خاطرات یک اسیر جنگ بعد از آزادی!
. یادم هست وقتی ما را بردند اردوگاه. از اسرای قدیمی می پرسیدیم چند سال است اینجا هستید؟ می گفتند: سه سال. بسیار تعجب می کردیم. سه سال یعنی 36 ماه و هر ماه 30 روز. خیلی طاقت فرسا بود. نهایت من 78 ما در اسارت بودم. رد شدن از تونل وحشت و پذیرایی از ما! بعد از چند روز ما را آوردند به سمت العماره و بغداد و بعد آمدیم شمال عراق در موصل. وقتی اسرا از ماشین پیاده می شدند تونل وحشت بود ...
ماجرای اسارت جمشید در شب عملیات والفجر 8
نگاه کردم دیدم از بینی و گوشش خون می آمد و سرگیجه و سردرد داشت. آر پی چی را دستم گرفتم و بلند شدم. بعد از چند شلیک، برجک تانک را زدم که مرا دیدند. همین که تیربار را برداشتم تا دوباره شروع به تیراندازی کنم یک لحظه دیدم بین زمین و آسمانم. وی ادامه داد: همان لحظه متوجه شدم روحم از بدنم جدا شده و در ارتفاع چند متری از جنازه خودم بین زمین و آسمان ایستاده ام. جنازه ام را روی زمین دیدم. جنازه ...
روایت ایمان هایی که نشکست
اسارت حواسمان به نمازمان است. آنها از ما می خواستند که به امام توهین کنیم. افسر عراقی من را به سمت ماشین می برد و گفت بگو الموت للخمینی و من می گفتم لا. ما را در پادگان نهروان پیاده کردند. وقتی آنجا پیاده کردند همه سربازان و افسران رفتند. شما ببینید آدم چه حالی دارد وقتی تا ساعاتی پیش در خانه خود بوده و بعد از آن در مدت زمان کوتاهی اسیر شده است. من در بین این ها مسن بودم. افسران ...
دعا کن شهید بشم
اصلی داخل حرم نمیرسم، پیاده تا سه راه نمازی رفتم. تو مسیر صدای بلندگوهای مراسم تشییع می آمد. مغازه دارها هم داشتند به صدای راهپیمایی و مردم گوش می دادند. نزدیک سه راه نمازی چند گروه سنج و دمام جلو جمعیت حرکت می کرد. دو سه بار جلوی باب الرضا رفتم و برگشتم. یک لحظه جلو موکبی که شربت می داد توقف کردم. توی دلم گفتم: یا شاهچراغ (ع) کمک کنید تجهیزات رو ببریم داخل. یکی از دوستان تماس ...
روایت محسن میرزایی ، آزاده جانباز در دوران دفاع مقدس که بعثی ها فکر می کردند ژاپنی است | یک سامورایی در ...
خانه هایشان. من، اما جستم. از هر سه نوبت جستم. در ادامه حتما بخوانید نگاهی به کارنامه پربار خاطره نویسی دوران اسارت در ایران بعد از انقلاب اسلامی | به روایت آزادگی از عملیات حورالعظیم تا کربلای 4 سال 62، برج 11 قبل از عملیات خیبر رسیدم پادگان ظفر ایلام. تقسیم وظایف که کردند، شدم کمک آرپی جی زن. چند روز بعد یک بچه چهارده ساله بودم با یک اسلحه توی دستش که ذوق دارد برود ...
استقامتی ستودنی در روزهای سخت/ باز خوانی خاطرات دو تن از آزادگان ملایری
عملیاتهای مختلف حضور داشتم. این آزاده ملایر اظهارکرد: در سن 19 سالگی درسال 65در عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن درآمدم و در 30 آبان ماه سال 1369 همراه با سایر آزادگان به وطن بازگشتم. وی با اشاره به اینکه بنده در اسارت به عنوان زندانی جنگی حساب می شدم افزود: در زمانی که در اسارات بودم به دلیل عزاداری هایی که درایام عاشورا در عراق انجام داده بودیم را در دادگاه الثوره محاکمه کردند و من ...
شکنجه برای زیارت!
کثافت و گرد و خاک بود. در دوران اسارت، طبق رسم مسلمانی هر کجا که وارد می شدیم سلام می کردیم. وقتی من را به استخبارات بردند، شب بود. من سلام کردم، ناگهان شکنجه گر عراقی چنان سیلی به گوش من زد که من گفتم: آیا جواب سلام این است؟! سپس یکی یکی اسرا را برای شکنجه بردند. وقتی چشمان من را باز کردند من گفتم الموت لصدام. با گفتن این حرف، چهار بار زیر شکنجه بیهوش شدم و بعد با چند سطل آب دوباره به هوش آمدم و ...
سرنوشت دختری که محجبه ها را مسخره می کرد!
خواب داشتم مداحی ای را گوش می دادم که می خواند یک کنج از حرم به من جا بده. عجیب بود می دانستم تا به حال این مداحی را گوش ندادم اما در خواب حفظ بودم. یک لحظه دلم هوایی شد. خواستم بروم سمت حرم حضرت عباس علیه السلام، وقتی بلند شدم دوباره چادرم رفت زیر دست و پای خودم و مردم و افتاد. حتی در خواب هم با چادر کلنجار داشتم. آقایی که پایش را گذاشت روی چادر را نمی شناختم اما به زبان ترکی به من گفت: فاطمه حواست ...
خدا را شکر که اسارت کشیدم/ وقتی فهمیدم مادرم زنده است، آرام شدم!
در برابر بقیه آزادگان خجالت می کشیدم، کسانی که می دانم دوران استارت شان با چه رنج و مشقت هایی همراه بوده... لحظه اسارت را به خاطر دارید؟ دوستان من، شجاع بودند و بدون سنگر می جنگیدند. من واقعاً شجاعت آنها را نداشتم اما از نترس بودن آنها من هم نترس شدم. وقتی حلقه دشمن تنگ شد به خدا چیزی گفتم که الان بابت آن بسیار پشیمانم. لحظه ای که می دانستم یا شهید می شوم یا اسیر، گفتم خدایا ...
تمام بدنم کرم گذاشته بود/ هیچ تضمینی نبود که صدام مبادله را به هم نزند
زمان عقب نشینی مجروح شدم و در صبح روز بیست و چهارم بعثی ها آمدند، ما را اسیر کردند و به عقب منتقل شدیم. در عملیات بدر تیربارچی، آر پی جی زن و امدادگر نیاز بود و من به واسطه آموزش هایی که دیده بودم به عنوان امدادگر در منطقه حضور پیدا کردم. بعد از مرحله اول عملیات، صبح دستور عقب نشینی دادند. ساعت 9 صبح فرمانده گروهان اعلام کرد که خودتان را نجات بدهید. در حقیقت ما نعل اسبی محاصره شده بودیم ...
فریاد مرگ بر صدام آزادگان ایرانی در اسارت
می خوانید. سال 62 بود، عملیات خیبر در جزیره مجنون که من اسیر شدم. آن زمان تنها 17 سال بیشتر نداشتم. فکر می کنم تا آن زمان فقط سه یا چهار بار از تلویزیون چهره امام خمینی (ره) را دیده بودم و هنوز شناخت دقیقی از ایشان نداشتم، اما آنقدر دوستش داشتم که نمی توانم کلمه ای را برای بیان این عشق پیدا کنم. پنجشنبه بعدازظهر بود که ما از جزیره مجنون به سمت اطراف شهر القرنه عراق رفته ...
در حاشیه دیدار الماس های درخشان
خوش و بشی کرد و از دوران اسارت گفت و از بی توقعی آزادگان و من سرگرم گوش دادن به خاطرات نور. بعد از 30 دقیقه خداحافظی کردیم و به سمت خانه ی آزاده و جانباز ناصر ناخابی به راه افتادیم کسالتی داشت که همسرش می گفت 1 سال است که درمان می کند، با شنیدن خاطراتش خودم را در زندان بعقوبه در عراق تصور کردم، عجب اردوگاه های مخوفی. ورودی درب منزل سوم بازهم پرچم مشکی یا حسین شهید توجهم را حلب کرد و ...
شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
بار مثل آدم شهید شو! شهید صدرزاده چندین بار مجروح شدند، در کدام عملیات و در مجروحیت کنارش بودید؟ سیدابراهیم در گردان عمار بود و من هم در یگان ویژه تک تیرانداز بودم. فرمانده ما آقا سلیمان بود. کتاب دوربرگردان درباره همین فرمانده نوشته شده است. بهار 94 در عملیات قصری الحریر شهیدصدرزاده از ناحیه پهلو زخمی شد که آن روز در کنارش بودم. فیلم آن لحظه هم هست که بعد از ...
خاطرات روز های اسارت غلامرضا فنودی که 25ماه مفقودالاثر بود | نمی دانستم زندگی ام از دست رفته است یا نه
کند و هر لحظه خدا را شکر می کند و می گوید: برگشتنش به دنیا می ارزد. او غلامرضای قبل از اسارت را به خاطر می آورد و تعریف می کند: ما اهل کلاتیم. یک روز که برای تفریح به کلات آمده بودند، خانواده شان من را دیدند و چند روز بعد دوباره آمدند و با پدرم صحبت کردند. آن موقع شغلشان نجاری بود. خیلی سرحال و خوش قد و بالا بود. چادرش را می کشد توی صورتش و می خندد. حاج آقا هم از خنده مریم خانم می خندد و می ...