منافی: به خاتمی گفتم نگذار اطرافیانت آبرویت را ببرند
سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای رزمنده ای که می دانست در کربلا به خاک سپرده می شود/دفاع مقدس، مملو از معجزات الهی
خاک بسپارد و چون شهر ما از کربلا می گذشت من هم گفتم این که بچه من نیست جنازه را همین جا در کربلا به خاک می سپارم و همین کار را هم کردم. این رزمنده نهاوندی در ادامه این خاطره می گوید: بعد از پایان جنگ و تبادل اسرا مشخص می شود که فرزند این افسر عراقی اسیرشده است و بعد از تبادل اسرا به کشور خودش برمی گردد. مولوی افزود: این افسر عراقی ادامه می دهد که چند روز بعد از برگشت پسرم از وی ...
از طراحی سیستم درمان مجروحان در جنگ تا پیچیدگی کارزار مقابله با کرونا
بیمارستان شهدای تجریش هم تربیت میکردیم. کلانتر معتمدی می گوید: هیچ وقت نشد که در تمام این مدت احساس سختی کنم، انگار نیروی الهی بود که کمکم می کرد. تا 12 شب در وزارتخانه بودم و بعد به بیمارستان مصطفی خمینی می رفتم تا مجروحین را درمان کنم. یادش بخیر کربلای 4 بود که 10 شبانه روز من 10 ساعت هم نخوابیده بودم. جنگ با کرونا او ادامه می دهد: به نظر من آن موقع خیلی راحتتر ...
روایت اهل قلم از دل حماسه
را بگویم، اما او که انسان باهوش و اهل دلی بود، ادامه داد: جبهه بودی؟ گفتم: آره. بالاخره توی جنگ نان و حلوا پخش نمی کنند. لبخندی زد و گفت: خب حالا که این طور شد، دفتر و خودکارت را بده تا کمکت کنم. گفتم: شما چرا؟ من خودم می نویسم. خندید و گفت: می خواهی ما را شریک ثوابت کنی؟ از آن روز به بعد او با اورکت کره ای و کیف چرمی بدون دسته اش می آمد و کنارم می نشست و جزوه های ...
آخرین گریه امام حسن مجتبی علیه السلام
آشوب وقتی امام حسین علیه السلام از دفن جنازه برادر فارغ شد اشعاری به این مضمون در سوگ برادر بر زبان جاری فرمودند: حالا که بدن مطهّر تو را با دست خود کفن کرده، در قبر گذاشتم از این بعد چگونه می توانم شاد باشم و خود را آراسته سازم یا از زینت ها و امکانات دنیا بهره گیرم؟ من از این به بعد همواره در سوگ تو اشک خواهم ریخت و اندوهم در فراق تو طولانی خواهد شد. غارت زده کسی نیست که مالش را به غارتت برده اند ...
عراق از سال 1358 تصمیم خود را برای جنگ گرفته بود/ ماجرای نقشه هایی که قطب زاده به امام نرساند
به گزارش افق انلاین ، جواد منصوری، نخستین فرمانده سپاه بعد از تشکیل اساسنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گفتگویی با روزنامه شرق انجام داده است که بخش هایی از آن در ادامه آمده است. – در شهریور 1358، یک سال قبل از آغاز جنگ آقای ابراهیم یزدی، وزیر خارجه ایران، برای شرکت در اجلاس سران کشورهای عدم تعهد به کوبا می رود که ایران از پیمان سنتو بیرون آمد و به غیرمتعهدها پیوست. در اولین جلسه ...
امانت داری، فروتنی و ایمان، 3 ویژگی بارز قدیر بود/ حتی 10 فرزند داشتم بازهم تقدیم انقلاب می کردم
ناشی از انفجار بوده است. بعد از این موضوع نیز چندین بار قدیر را با جراحت زخم دیده بودم اما هیچ گاه از دلایل این جراجات به من چیزی نگفت. قدیر روز اولی که جذب سپاه شد به ما گفت که هیچ وقت از من سوال نکنید که کجا هستم و کجا می روم به همین دلیل هم ما بعد از شهادتش از طریق سردار اسداللهی متوجه شدیم که سوریه بوده است. آخرین ماموریت زمانی که قدیر می خواست به آخرین ...
کرامت خاصه کریم اهل البیت(ع)
، حسن بن علی(ع)، هفت سال در دوران جدش، رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم، زندگی کرد و سی سال از همراهی پدر بزرگوارش، امیرالمؤمنین علی علیه السلام، برخوردار بود. پس از شهادت پدر (در سال 40 هجری) به مدت 10 سال امامت امت را به عهده داشت. سرانجام معاویه، با فریفتن جعده همسر آن حضرت و اعطای صدهزار درهم و وعده ازدواج با فرزند خود یزید، امام علیه السلام را مسموم ساخت، و حضرتش بعد از 40 روز تحمل بیماری ...
داستان شهیدی که بر بال فرشتگان بازگشت
مادرم تا زمان مرخصیم، در کنارِ تختم صندلی بگذارد در بخش آقایان، از من پرستاری کند. 15 روز تمام بر روی صندلی در کنارم ماندم. آرام حافظه ی از دست رفته ام را بازیافتم. حال و احوالم رو به بهبودی می رفت که به اصرار از مادرم خواستم تا به دزفول برگردد. زنگ خانه به صدا درآمد. این بار چشم به راه نبودم. خیالم آسوده بود که بیمارستان قطعا غلامعلی را برای مدت زیادی نگه خواهد داشت. ...
من و مادرم : کوچه
بلافاصله تو حیاط آمدم . و زیر باران خنده طولانی و شادی را فریاد می زد. بعداز مرگ پدرم تا حالا اینقدرشاد ندیده بودم اش. امیدوارم شما هم شادوخندان باشید. خیس ، خیس توخانه اومدیم . هرکسی رفت تا لباس هاش را عوض کنه . مادرگفت زود باشینوبیان چای بخورین تا کمی گرم اتون بشه. النا گفت بابا جون برامون تارمی زنی ، همه با هم دم گرفتن ، تاروتارو تار. گفتم باشه . النا رفت وتار را آورد ...
حکایتی خواندنی تسنیم از جهاد بانوی طلبه؛ از خدمت در بیمارستان کرونایی ها تا غسل جانباختگان کرونایی
به استراحت بود زمان حضور در منزل ناقل بیماری نباشم. وی ادامه داد: صبح روز بعد ساک به دست به بیمارستان مراجعه کردم، مسئولی که آنجا بود پرسید چه کاری می توانی بکنی؟ گفتم کمک پرستار، خدمات خلاصه هرکاری که کسی انجام نمی دهد را بسپارید به ما، انجام می دهیم. یادگاری بیان کرد: روز اول خیلی ها هشدار دادند که بچه داری، بیمار می شوی، جوان هستی چرا آمدی؟ در جواب فقط پرسیدم کارم را از کجا ...
غواص ها بوی نعنا می دهند!/ دریادلان خط شکن
گشتم و دیدم آنجا نمی توانم آن بو را شنیده باشم و گفتم پس این بوی نعنا از کجاست؟! و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب کنار آن غازپیشانی کنار خاکش گذاشته بودم یا آن نعنا و سر حمیدی نر. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه حتی کمتر از یک چشم ...
مداحی که چشم برزخی اش را پس داد +عکس
او نیز بعد از وفات پدرش به شهادت رسید. او در فراق آن فرزند مفقودش می سوخت. خورسندی می گوید: نادعلی کربلایی، سفری به کربلا می رود. در آن زمان یکی از فرزندانش شهید بود و فرزند دیگرش مفقود بود. او به امام حسین (ع) عرضه داشت شما دو فرزندت شهید شده است؛ یکی روی سینه ات و دیگری پایین پای شماست، اما من یک فرزندم را ندیدم. عنایتی کنید تا او را ببینم. خانواده های شهدا و به خصوص نوکران امام حسین (ع) اعتقاد ...
بعثی ها به من می گفتند پاسدار خمینی
تعریف می کنند. گاهی هم یواشکی خبرهای جنگ را برایم می آوردند. یک بار به یکی از آنها گفتم یک قرآن کامل می خواهم. یک روز یک قرآن کوچک اندازه کف دست برایم آورد که چاپ بیروت بود. انگار دنیا را به من دادند. این قرآن که هنوز هم آن را دارم، مونس روزها و شب های من شد. با آن دیگر اسارت برایم سخت نبود. تحمل غم حبیب، دوری از خانواده و... برایم آسان شده بود. آرامش خیلی خاصی پیدا کرده بودم. به جای اینکه مرتب ...
خراسان در جبهه | مروری بر خاطرات صدای ماندگار دفاع مقدس
بودم که رزمنده ای ترکش به سرش خورده بود طوری که دستش توی سرش جا می شد. دستش را توی سرش کرده بود چند قدمی راه رفته و بعد افتاده بود. در آن شرایط من فکر کردم که همین اتفاق برای من افتاده است خوش حال بودم که بدون درد و راحت شهید می شوم. من از سر شوق ا... نمی خواستم که شهید شوم. می خواستم با شهادت معامله کنم. اینکه شهادت گناهان را محو می کندیعنی به جز حق الناس، همه گناهان با اولین قطره خون شهید ...
ماجرای درگیری شهید صیاد شیرازی و بنی صدر چه بود؟
در صحیفه نور بیابید، بعضی مدارکش هم نزد خود من موجود است. شاید دو روز نگذشت که از طرف آیت اللّه خامنه ای به من ابلاغ شد شما ساعت فلان بیایید و در جلسه شورای عالی دفاع شرکت کنید. واضح بود که دستور تشکیل جلسه شورای عالی دفاع برای اخذ تصمیم در مورد من صادر شده بود، در جلسه دیدم اغلب آقایان از جمله شهید رجائی (رحمت اللّه علیه)، شهید محمد منتظری، آقای پرورش و خود حضرت آیت اللّه خامنه ای و ... که حضور ...
نقش بیت منتظری و منافقین در اختلافات درون سپاه/ با پیغام امام خیلی از مسائل حل شد
می کردند که طبق مأموریت از طلائیه به دوکوهه آمدیم. سازماندهی کردیم و سریع به منطقه برگشتیم. چون امام فرموده بود باید جزایر حفظ شود، حاج همت به جزیره رفته بود. - یک سال بعد از شهادت شهید همت، شما فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله شدید که شهید رضا دستواره چند ماه در حالی سرپرست لشکر 27 محمد رسول الله بود. در این باره توضیح دهید. با اینکه در حال مداوا بودم، مسئول عملیات سپاه تهران ...
عملیات کربلای 5 عملیاتی با رمز پرواز!
واجباتشون را به جا میارن، حوصله تیر و ترکش عراقی ها رو نداریما. چند وقتی بود وارد این گروهان شده بودم احساس می کردم حال و هوای جبهه به معنویات است و نماز شب جزو عبادات معمولی رزمنده ها است. یعقوبعلی که از سنگر بیرون رفت با دلخوری به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود گفتم: دیدی چی میگه منظورش چی بود خندید و گفت حرفش رو جدی نگیر نماز شب خودش ترک نمیشه این حرف ها را برای رد گم کنی میگه. بعد از ...
خاطره ناگفته قاسمعلی فراست از جنگ
رفته بودم و با بچه های آن جا در سنگر و غیرسنگر زندگی می کردم. یک روز یکی از آنان خیلی پکر بود. هرچه پرسیدم چی شده، نخواست یا نتوانست حرفی بزند. سکوت کردم و به حال خود رهایش کردم. بعد از ساعت ها که حالش بهتر شده بود رفتم دور و برش و چیزی نگفتم. بعد از دقایقی به حرف آمد و گفت می دانم که بی قرار شنیدنی و دوست داری بدانی چی شده بود. گفتم خب معلوم است. شما صحنه های خوب و بد زیادی دیدی و می بینی اما هرگز ...
روایت شیرزن بوشهری از حضور در جبهه
.... آنجا بود که برای اولین بار همسرم را دیدم. گفتم ببخشید اشتباه آمدم و از شرم از خانه بیرون رفتم. بعداً تعریف کرد که بعد به پدرش گفته من اینو میخوام. دخترم را باردار بودم که به جبهه رفتم دوره امدادگری را به همراه تعدادی از خواهران در هلال احمر گذراندیم. سر این دخترم باردار بودم که به عنوان امدادگر راهی جبهه شدم. توی جبهه کلی نیروی امدادی بود و ما روزها بیکار بودیم. درصورتی ...
درباره مسعود سهیلی، بازیگر تئاتری که 4 سال بعد از شهادت به وطن برگشت
گفت من اسلحه هم می خواهم گفتم پسر سلاح تو همین بلندگوی دستی است. گفت نه، من هم می خواهم مثل بقیه بچه ها بجنگم با اصرار زیاد و پیگیری ای که کرد یک کلاش تاشو از تسلیحات گردان گرفت و رفت. اما قبل از رفتن کنار خاکریز نشسته بود و با همان لبخند همیشگی اش گفت: عباس آقا، روزی که داشتم از بچه های گروه سرودم خداحافظی می کردم یکی از بچه ها آمد و گفت : آقا مسعود نمی شود به جبهه نروی؟ گفتم نه باید بروم. زد زیر گریه که من دیشب خواب دیدم گل سرخی که توی باغچه خانه مان بود پر پر شده است. می ترسم شهید شوی رفت و خبرش آمد و سعادت شهادت پیدا کرد. ...
توییت انصاف | واکنش ها به کودتای خزنده بی بی سی
. بعد از عملیات خیبر فرماندهان و پاسداران به فرماندهی سپاه اعتراض دارند. فرمانده سپاه همگی آنان را در جلسه ای دعوت می کند و به سخنان آنان گوش می کند و حتا می گوید اعتراض و نظرتان را به فرماندهی عالی برسانید. چگونه می توان از برگزاری چنین جلسه ای و یا حتی برکناری برخی فرماندهان.... به کودتای خزنده تعبیر کرد؟ البته این تعبیر را وقتی در مجلس اول عضو کمیسیون دفاع بودم، از سید مهدی هاشمی ...
مزه پراکنی؛ رتبه کنکور شخصی است، لطفاً سوال نفرمایید
... از کی قراره استوری رتبه کنکور شخصیه بذارید؟ بی اعصاب ولی خدایی حق ورودی 99 نبود اینجوری برن دانشگاه... فکر کن 12 سال درس بخونی واسه یه کلاس مختلط، بعد یه گروه تلگرام با پروفایل های گل گیرت بیاد. ناراحتم روزی که نتایج کنکور اومد بابام بالای سرم جلوی کامپیوتر وایساده بود؛ خواستم بهش بگم نتیجه کنکور یه چیز شخصیه که دیدم خلال دندونی که من دیشب استفاده کرده بودم، تو دهنشه! فریور هم اکنون پروفایل کنکوریا آقا رتبه کنکور از چند هزار به بعد شخصیه؟ فضول ...
مردمی که نان نداشتند بخورند، نان به جبهه می فرستادند
جنگ بود و جنگ علنی شد، اما قبل از این هم نیروهای بعث شیطنت هایی کرده بودند و حتی اعلام کرده بودند که می خواهند حمله کنند، اما جدی گرفته نشد. بچه های خود ارتش قبل از 31 شهریور اعلام کردند که این ها دارند می زنند، اما از سمت بنی صدر که فرمانده کل قوا بود هیچ توجهی نمی شد. بعد از این قصه ها بود که امام (ره) شدند فرمانده کل قوا . تنها ادامه می دهد: خود من تازه از خدمت آمده بودم و در بازار ...
رفتم نان بگیرم از جبهه سردرآوردم
روزنامه همشهری نوشت : سیدعباس موسوی، سخنگوی سابق وزارت خارجه ایران و سفیر جدید ایران در جمهوری آذربایجان گفت: زمانی که برای نخستین بار به جبهه رفتم، حدود 14سال داشتم. بعد از یک دوره آموزشی 45روزه و سخت، ابتدا راهی جبهه کردستان در منطقه مرزی مریوان شدم. او در پاسخ به این سوال که چگونه خانواده خود را برای رفتن به جبهه قانع کردید، گفت: گاهی با مثال زدن و با صحبت کردن اقوام. البته برای من چون کوچک تر بودم، سخت تر بود؛ چون می گفتند تو از پسش برنمی آیی. به نوعی دلشان می سوخت. یادم هست برای بار دوم که می خواستم به جبهه بروم چون می دانستم پدر و مادرم ناراحت می شوند، صبح زود بلند شدم و برای نخستین بار گفتم: می خواهم بروم نان بخرم. تعجب کردند چون من معمولا نان نمی خریدم. با تعجب گفتند: برو. من رفتم نان بخرم و چندماه بعد برگشتم! (با خنده) به شوخی می گفتند: هنوز نان نخریده ای؟! در کل سعی کردم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم. او همچنین گفت: یکی از موانع اصلی سن کم من بود. خود من در 12، 13سالگی مشتاق بودم به جبهه بروم، اما نشد. یکی، دوبار هم اقدام کردم و تا جاهایی رفتم، اما برگردانده شدم. سال های 63 و 64 نوجوان های آن دوران یک تقلب مثبتی را ابداع کردند و آن دستکاری شناسنامه بود. در آن زمان حداقل سن برای رفتن به جبهه 17 سال بود و برای اعزام یک کپی شناسنامه ضرورت داشت، برای رفع مانع عدد سال تولدم را تغییر دادم و رفتم ثبت نام کردم. موسوی همچنین گفت: من درمجموع، 4 یا 5 بار به جبهه رفتم و مدتش هم حدود یک سال شد. ...
تمرین ایثار در رمل های تفتیده هویزه
خدا توکل می کردند. همه و همه نگران بودند. از همان روز ها سیدمرتضی خودش را آماده کرده بود تا زودتر برای دفاع برود جبهه. اما شرط سنی برای حضور در جنگ 17 سالِ تمام بود و سیدمرتضی برای رفتن عجله داشت: مسجد محل داشت برای رفتن به جبهه نیرو جذب می کرد. من هنوز 17 سالم نشده بود. برای همین تقلب کردم. از شناسنامه ام یک کپی گرفتم و بعد با پاک کن عدد 47 را از سال تولدم پاک کردم و تبدیلش کردم به 46. با خوشحالی ...
یادداشت فرهاد قائمیان درباره رسول ملاقلی پور: سینمای آقا رسول درک نشد و قدر ندید
زنده کرد. آن روزها من سارای را بازی کرده بودم و فیلم دیده شده بود. آقا رسول در حال ساخت فیلم هیوا بود. از طریق اتابک به من پیغام داد که فرهاد نقشی کوتاه در فیلم من بازی می کند؟ به رویایم رسیده بودم. جواب دادم: حتی اگر بگویید یک پلان، با افتخار در فیلم شما بازی می کنم. در فیلمنامه اولیه عباس میراب تنها یک سکانس حضور داشت، در جلسه حضوری در تهران با آقا رسول پیشنهادی درباره عباس دادم، گفتم ...
ریسک رفیقدوست بر سر آبرویش در دوران جنگ /موافق ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر بودم /مشکلی با محسن رضایی ...
موشک ها را برای مهندسی معکوس در اختیار او قرار دهم. ما در زمان جنگ، حتی قبل از اینکه این موشک ها را بیاوریم، گروه های مختلفی تولید موشک را شروع کرده بودند. صنایع دفاعی مدرن ما از همان زمان آغاز شد و بعد از جنگ همه با حضور جوانان متعهد و خوشفکر پیشرفت های برق آسایی کردند. موافق ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر بودم رفیق دوست درباره پذیرش قطعنامه 598، گفت: موافق پذیرش قطعنامه از سوی امام ...
روایت شهدا از حضور در جنگ سخت تر است
پادگان نخریسی رفتم. زمانی که می خواستند ما را به پادگان کاشمر اعزام کنند جلوی در اتوبوس پاسداری ایستاده و قد و قواره بچه ها را ورانداز می کرد. تو صف اعزام دو نفر از بچه های جلوتر از من رد شدند. قطعه سنگی آنجا بود روی آن رفته بودم. خواست خدا بود که پاسدار متوجه قد من نشد و این طور توانستم قاچاقی سوار اتوبوس شوم. 25 روز آنجا بودم و بعد به مشهد برگشتم. 29 مردادماه همان سال اولین اعزامم به پادگان کامیاران ...