آن روز دوچرخَه ام پنچَر شدَه بود و مجبور شدم با تاکسی بَ کندَه کاری روان شوم. در راه شوفر تاکسی حکایت گرانی بازار و بدبختی هم ولایتی هایش را گفتَه مَی کرد. من هم در فِکِر بدبختی و بدهکاری و قسط و وامم رفتم. همین بود که وقتی پَیاده شدم، از عصبیت درِ تاکسی را محکم بَ هم کوفتم. ...